قند عسل مامان و باباقند عسل مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فرشته زمینی

92/12/29

سلام عشق مامانی. خوبی؟ دیروز وقت نکردم بیام واست بنویسم. دیروز مادر جون زیبا و بابا بزرگ هوشنگ از خرم آباد اومدن پیش ما. ظهر واسه نهار رسیدن. تورو دیدن کلی خوشحال شدن  امروزم 5شنبه (29/12/92) عید نوروز هستش. ساعت سال تحویلم  (20:27:07) الانم ساعت 18:45 هست و مامانی هنوز هیچ کاری انحام ندادم. مادر جون عصمت و بابابزرگ عباس با خاله عزت سال تحویل ارومیه هستن. امروز صبح راه افتادن.رفتن منزل دایی مهدی(دایی بابا علی) الانم مادر جون زیبا داره سفره هفت سینو میچینه. مامانی بره به کارش برسه. دوباره میام واست عکسم میزارم فدات شم. میبوسیمت عشقم. عید تو هم مبــــــــــــــــــــارک. ...
29 اسفند 1392

دو روز مانده به عید 93

راستی مادر جون زیبا و بابابزرگ هوشنگ امروز (27/12/92) از شمال ساعت 7 صبح حرکت کردن به سمت تهران و از تهرانم مستقیم بیان تا خرم آباد (لرستان) شب اونجا میخوابن.فردا صبح هم به سمت خرمشهر حرکت میکنن که سال تحویل پیش ما باشن. امشبم چهارشنبه سوریه.نمیتونم برم بیرون چون خطرناکه. صبح بابا علی زحمت کشید از کازش زده و رفته از بازار وسایل سفره هفت سین گرفته. 7 عدد ماهی گرفته و ... خیــــــــــــــــــــلی بابا علی مهربونه. همیشه قدرشو بدون دخترم. ایشا... سال تحویل 94 تو هم هستی که 9 ماهت میشه. ایشـــــــــــــا... مامانی برم به کارم برسم.بازم میام واست مینویسم. دوستت داریم دخترم.     ...
27 اسفند 1392

92/12/27

امروز عزیز دلم رفته تو هفته 28 مامانی کلی خوشحالــــــــــــه. زودی این 3 ماه تموم بشه. منتظرتیم فدات شم.  یک دنیا عاشقتیم تفس مامانو بابا  ...
27 اسفند 1392

دلبر مامان

  سلام دلبر مامان سلام نفس بابا سلام جیگر من این شعرو وقتی مامانی صبح ها بیدار میشم واست میخونم تا بیدار بشی دورتو بگردم. تو هم 5 دقیقه بعد جوابمو با لگد زدنت بهم میگی. منم کلی ذوق میکنم. مامانی یه چند روزیه حال نداره. معدم درد میکنه. ولی اشکال نداره نفس مامان. وقتی تکون میخوری قشنگ سرتو حس میکنم. خدارو شکر یک چند هفته ای هست که تکون خوردنت زیاده.خیلی خوشحالم از این موضوع بازم خداروشکر. چند باری هم از تکون خوردنت فیلم گرفتم. بزرگ شدی واست میزارم ببینی. ...
27 اسفند 1392

شروع ماه هفتم

آآآآآآآآآآآآآآآآآخخخخخخ جون امروز (18/12/92) ماه ششم تموم شد. خیــــــــــــــــــــــــــلی خوشحالم که داره زود میگذره و نفس مامان داره بزرگ میشه فقط 3ماه دیگه مونده. هووووووووووورررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا           ...
18 اسفند 1392

رفتن به آزمایشگاه

    سلام مامانی.خوبی عزیزم؟ یه چند وقته نتونستم بیام به وب لاگت سر بزنم. هفته پیش (10/12/92) بابابزرگ عباس رفت واسه آزمایشگاه وقت گرفت. روز بعدش رفتیمو 3 مرحله ازم خون گرفتن. دیگه سوراخ سوراخ شدم مامانی. ولی اشکالی نداره.به خاطر دخملم همه چی رو تحمل میکنم. فقط و فقط از خدا میخوام که سالم باشی.همــــــــــــــــین. ایشا... روز 2شنبه (12/12/92) بابابزرگ عباسم با فطار رفت تهران. ما دیگه تنها شدیم. 3شنبه (13/12/92) رفتیم جواب آزمایشارو گرفتیمو خداروشکر هیچ مشکلی نبود. بعدشم بلافاصله رفتیم پیش خانوم دکتر و صدای قلب جیگرمو شنیدم. ...
18 اسفند 1392

92/12/9

دیروز بابابزرگ هوشنگ از شیراز رفت تهران. رفت خونه عمه پری.مادر جون زیبا هم پیش خاله معصومه بود.آخه خاله عمل داشت. وقتی با بابابزرگ هوشنگ تلفنی صحبت میکردم گفتم بره از اتاق عمه از تخت نی نی عکس بگیره. این کارم شقایق  انجام داد و امروز (جمعه) واسم عکسو فرستاد.دست مادر جون زیبا و بابابزرگ هوشنگ درد نکنه.گفتم فعلا عکسشو بذارم واست.با اینکه کیفیتش خوب نیست ولی بازم میزارم. قربونت بشم من.   ...
12 اسفند 1392